تنهایی خودم
نامه های زیادی برایت نوشته ام
زیر خیسی چشمانم تمام صفحات آن خیس شده است
هر بار می نویسم و می خوانم برایت
اما نمی دانم چرا خداوندا صدایم سکوت دارد
یا خداوندا خواسته های من و آررزوهای من به گوشت نمی سد
مگر صدای قلب تپیده شده را نمی شوی
که فریاد مرا از میان خط خط نوشته هایم نمی شنوی
خداوندا فریاد می زنم برای اینکه جز تو کسی نیست
خداوندا ساختن از آن توست
پس بساز برای ما!٬٬٬
خداوندا وقتی لبخند می زنم و می دانم
که زیر این لبخند کوهی از غم و غصه انباشته گشته
با خود می گویم خدایی هم هست
اما خداوندا پس کی به فریادهایم گوش می کنی
تمام سهم من از دنیای تو
جز غم و اندوه و باورهای خیالی چیزی نبود
پس خداوندا سهم من از شادیهایت کجاست؟
خدایا نمی دانم چرا از تمام خوشی هایت
سهم ما از زندگی فقط تلخی و اندوه گشته
صد ها بار زمین خوردیم و به امید بار بعدی
شاید دستی به سوی ما دراز شود
اما هز بار با اشک و آه بلند شدیم
خداوندا پس کجاست دستان تو که ما را بلند کند
به خوشبختی شادی سوق دهد
از غم و اندوه برهاند